مدتی بود به معنای مرگ فکر میکرد که واقعا آیا انسان فناپذیر است یانه.اوبا نابودگر وجود خود میخواست چشم درچشم بدوزد چشمان خودرابست به این فکرکرد که مرده است سیاهی مرگ راحس کرد احساس عجیبی اورافراگرفت انگار که چیزهایی رانابود میکرد مثل پاره کاغذهایی که هجویاتی درآن است برای شروعی دوباره، نابود کردن خاطراتی که دیگر ارزشی نداشت وتمام چیزهایی که دیگر بکارنمی آمد اومعنای نابودی را درک کرده بود ولی نمی دانست چه اتفاقی بعداز نابودشدن رخ میدهد یک ابهام بزرگ بود او بدون آسیب رساندن به خودودیگران انرژی نابودگر رافراخوانده بود وبااودرآمیخته بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها