خودشناسی



کودک معصوم دررحم مادر چنان در آرامش وامنیتی بودکه بعد از به دنیا آمدن به همه اجازه میداد از اون نگهداری کنن گویی دنیای خوشبینی وامید او تمامی نداشت دنیایی سرشار از اعتماد چونکه ازجایی که آمده بود همه چیز امن وراحت بود نمیدانست به کجا آمده انگارهنوز درهمون عالم پاکی بود خودش ودنیا برایش پاک بود خدایی بود که فقط خوبیها رابرای اون به ارمغان آورده بود برای اوخطری وجود نداشت شایدم اون رو انکار میکرد چنان مشکلات راراهی اعماق وجودش کرده بود که وقتی گریه سر میداد آنها را میشد مشاهده کرد خوشبینی او مانند نوری در تاریکی برای دیگران وخودش بود او اصلا مشکلات را نمیدید چون اصلا آشنا نبود با مسئله ای و این پدرو مادرش رابه دوران کودکی خودشان میبرد.


اون تعجب کرده بود چون حتی از خواسته های قلبی خود هم گذر کرده بود وآنچه امکانپذیر بود وآنچه امکانپذیر نبودرا ازهم تشخیص میداد باهوش ومنطقی شده بود وارمغان آن گذشتن افکارش از صافی بود که اورا به حقیقت نزدیکتر میکرد به حقیقت نسبی. البته کمی ایرادگیر به نظر میرسید وازبیرون گود دیگران را میدید اومیدانست که این از دور دیدن مشکلات نباید اورااز دیگران دور کند چون مشکلات رااز بیرون میدید آرامش عجیبی دراو موج میزدحتی دراوج سختی ها. او فرزانه ای بود که به عدم وابستگی رسیده بود وباید سعی میکرد از مسایل روزمره ی زندگی که سطحی میدانست دور نشود. او یک دانشمند، مطالعه گر، مشاهده گر بود که عیوب ومسایل دیگران را به خوبی میدید او میدانست باید جهان را درکند درحالی که درک کردن جهان برای او کاری پایان ناپذیر بود ووقتی اوپخته تر شد فهمید باید جز اینکه دانش خودرابه دیگران عرضه میکند به عملکرد آن دانش که پیچیده بود هم توجه داشته باشد.


صدایی در درونش میگفت که معجزات واقع میشود حادثه هایی بی ربط را به صورت متصل به هم میدید وحس میکرد. گرچه گوشه نشین بود ولی درهنگام نیاز زمام اموررا دردست میگرفت او میدانست که اگر دید خودرابه چیزهایی در درونش تغییر دهددر دنیای بیرون به حقیقت میپیوندد.ازطرفی نگران بود که نکنه اتفاقات خوب به بد تبدیل شود واتفاقات منفی رو به سوی خود براند او از طریق مراقبه دعا وروانکاوی و. انرژی شفابخشی در محیط خود ایجاد میکرد ومیدانست که موقعیت های تغییرناپذیررا باید رها کرد وآنچه ازاحساس وفکر ودید که میتوان تغییر داد رابهش پرداخت واینگونه تغییردرحالات روحی درجهت بهبود اوضاع داد اوازانعطاف پذیری خوداستفاده میکرد برای هماهنگی باعالم هستی.


اوازسفر روح بازگشت و برزندگی خودتسلط پیدا کرد به طوری که قلمرو درونی وبیرونی خودرا تحت تسلط درآورد واعتمادبه نفس خودرابه ظهور رساند او نمیخواست فردی زورگو باشد بلکه هماهنگی درونی راخواستار بود ومیخواست که جامعه در راستای ظهورارزشهای فردی هرکس باشداوهنگام مشکلات زمام امور را دردست میگرفت ودرست مثل یک فرمانروای تمام عیار عمل میکرد ودیگران به اواحترام میگذاشتند اورفاه زندگی را میخواست واز اختشاش وهرج ومرج بدش می آمد اودیگران راکنترل نمیکرد بلکه قلمروهایی زندگی خودرا تحت تسلط اش درآورده بود وگسترش میداد، قسمتهای تحت حاکمیت اودردرونش روح وروان وعاطفه ی اوبودندوقلمروهای بیرونش محیط هایی بود که درمحدوده اش قرار داشت اوتمدارمتبحرزندگی خودبود.


اوچیزهای غیرضروری رانابودکرده بود وحالا وقتش شده بود که جاهای خالی رابا چیزهای جدید پرکند اواحساس میکرد چیزی ازدرون اوراراهنمایی میکندو الهام ونور درونی که دراوبودبرای خودو دیگران میدرخشید اوتخیلات خودرا میخواست واقعی کند اوبه یک هنرمند زندگی خودتبدیل شده بود آینده اش را لحظه لحظه می آفریدوایده های بکروناب یکی یکی به سراغش می آمد او تصمیم گرفت که متعهد شود به رویاهایش بپردازد او فردیت وهویت خودرایافته بود.


مدتی بود به معنای مرگ فکر میکرد که واقعا آیا انسان فناپذیر است یانه.اوبا نابودگر وجود خود میخواست چشم درچشم بدوزد چشمان خودرابست به این فکرکرد که مرده است سیاهی مرگ راحس کرد احساس عجیبی اورافراگرفت انگار که چیزهایی رانابود میکرد مثل پاره کاغذهایی که هجویاتی درآن است برای شروعی دوباره، نابود کردن خاطراتی که دیگر ارزشی نداشت وتمام چیزهایی که دیگر بکارنمی آمد اومعنای نابودی را درک کرده بود ولی نمی دانست چه اتفاقی بعداز نابودشدن رخ میدهد یک ابهام بزرگ بود او بدون آسیب رساندن به خودودیگران انرژی نابودگر رافراخوانده بود وبااودرآمیخته بود.


اوعشق رادردرون خودیافت انگار که موسیقی زندگی برایش به صدا درآمده بود ویگانگی راحس کرد باعالم هستی عشقی که باعث خوشی میشدوهست ونیست اوشده بود وانگیزه واحساس ومهربانی رابه همه عرضه میکرد ودنیا راپرکرده بود بابرابری انسانها ولی اینبار او فهمید منشا عشق ومحبت، خودش است یعنی اگرچه درزمانی عشق کم یا زیاد بود ولی او همچنان درآن زمانها هم عاشق بود واین اوراسبکبال میکرد وعشق او هیچگاه او رابه سوی هرزگی نمیکشاندداستانهای لیلی ومجنون وشیرین وفرهاد رامیفهمید به خود وهستی عشق میورزید وعشقی الهی دردلش جوانه زده بود.


او راهی سفرشد وبه جستجو پرداخت به ماجراجویی ها. او تشنه ی راه شده بود در هرکاری سرک میکشید ومیخواست کشف کند وروحش راسیراب کند ولی ازطرفی احساس سرگشتکی میکرد وانگار به هیچ چیز نمیتوانست تعهد پیدا کند ولی از طرفی هم مستقل وخودکفا شده بود اواحساس میکرد نباید مثل دیگران باشد چون هویت خودرا درتفاوت دیگران میدید او حرفه های زیادی را تجربه کرده بود ولی درهیچکدام تخصص پیدانکرده بود او یادگرفته بود حتی از سرگشتگی های خود هم در مسیر لذت ببرد چرا که دچاریک راه بینهایت شده بود.


اون تصمیم گرفته بودکه به یاری دیگران بشتابد کسانی که درسطحی پایینترازاوبودند به اونها کمک میکرد انگارچیزی دردرون او میگفت پیش به سوی حمایت ازدیگران شفقتی دردرونش بود که اورایاری میداد ولی همیشه دردرونش احساس خلا میکرد انگاروقتی زیاد کمک میکرد انرژی اش خالی میشد واقعیت این بود که اوچنان غرق کمک به دیگران شده بود که کمک به خودش رافراموش کرده بود اونیازهای خودراارجح بردیگران نمیدانست وهمین باعث میشدباتمام کمکهایش به دیگران احساس خستگی وکلافگی کند اومیبایست این رامیفهمید که کمک به خود ،خودخواهی نیست بلکه برای خودارزش قائل شدن است واوباید یاد میگرفت که اونقدر که راحت به دیگران کمک میکند به خودش در ابتدا کمک کند.


حالا وقت آن بود که یتیم که درد را احساس کرده بود بتواند برای خواسته های خود بجنگد وپیروز شود پس او اهداف وحدومرزهای زندگی خودراتعیین کرداو سر پرشوری داشت وکمر همت خودرابست برای پیروزی ورقابت درزندگی وتبدیل شدبه یک دلاوروسلحشور که بانظم وجرات وجسارت خود موانع راازمیان برمیداشت. اوسرسخت ومبارز شده بود وباتلاش خود به اهدافش میرسید اوقاطعانه عمل میکرد گاهی اینقدر به فکررقابت وپیروزی بود که لذتها رافراموش میکرد ولی کم کم یاد گرفت که همیشه درگیری ورقابت لازم نیست وباید اززندگی لذت هم برد.


این کودک معصوم امن به دنیا آمده بودولی امنیت آغوش پدرومادرراندیدتا نتیجه بگیرد که همانطور که فکر میکند دنیا جای امنی است او دیگر دردرون خود کودکی امن رانمیدید پس وابسته به اسباب بازیهایش میشدبه دنیایی دربیرون از خودش وخراب شدن هرکدام از اسباب بازیهایش مساوی میشد باگرفتن امنیت او، اینها همان وابستگی های کودکانه ی او بود. ازهمان لحظات بود که او درد راتجربه کرد واحساس کرد درد سختی مانندیتیمی دراوبوجودآمده است اوحالا میتوانست دردها راهم حس کند واز خود میپرسید که چرا بایدکودکی که معصوم بوده این دردها راحس کند؟! امااوبلاخره دردهای خودراپذیرفت وواقعیت ها راهم دید گرچه کمی بدبین شده بود ولی همدلی با دیگران ثمره ی آن بود همدلی باکسانی که دردورنج بی عدالتی را کشیده بودند درهمین حین اواز خدا خواست تاپایداری او را در مشکلات زیاد کند زیرادیگربهشتی مطلق از امیدوخوشبینی وجودنداشت.


جنگجو حد و مرزها را خوب میشناسد وبه خوبی رقابت می کند و در بیشتر اوقات ضعف ها وآسیب پذیری های خود راپنهان میکند اگر یک جنگجو انرژی خودرا مانند یک حامی که رسیدگی به ضعف ها را خوب تشخیص میدهد درخودش پرورش دهد اینگونه به جای اینکه  ضعف ها یش را نادیده بگیرد ویا به تخریب دست بزند به قسمتهای ضعیف خود رسیدگی میکند واز جنگندگی خود درراستای نیازها بهره میبرد ویک حامی نیز باید بیاموزد که حدومرزهای خودرا دررسیدگی به دیگران مشخص کند ودر مواقع نیاز،نه گفتن، رانیز بیاموزد تا مورد سواستفاده قرار نگیرد ومانند یک جنگجو به هدفهای خود هم برسد.


کسی را میشناسم که همیشه خوشبین است نه اینکه کودکی معصوم باشد او جوانی است که کودک درونش همیشه خوشبین وامیدوار است ومثبت می اندیشد انگار زندگی برای او مانند بهشت است و شاید به نظرتون این خوب بیاید ولی قضیه از این قرار است که وقتی همیشه خوشبین باشیم واقعیتهای زندگی رانمیبینیم و وقتی اتفاق بدی می افتد یا آن را انکار می کنیم یا اینکه به صورت اغراق شده آن را بروز میدهیم واین مارا درزندگی ازواقعیت دور میاندازد درصورتی که اتفاقهای بد هم مانند گریه ی یتیمی میماند که بهشتش رااز دست داده است زندگی نه سفید تمام است ونه سیاه تمام بلکه خاکستری است اینگونه تعادلی بین انرژی معصوم ویتیم ایجاد میشود ونه معصومی سرخوش هستیم که همه چیزرا سفید میبیند ونه یتیمی که همه چیزرا سیاه میبیند.


چشمانش برق میزد میخواست شیره ی زندگی رابچشد تمام حقایق رابه صورت سرگرمی وشادی وبا لذت وشادی بیان میکرد چنان دردها را بانور لذت، می نگاشت که حسرت روزهای گذشته وترس از آینده را دردیگران به باد می داد گرچه از دلمردگی ترس داشت ولی درلحظه بازیرکی به مشکلات درزمان حال پاسخی زیبا ولذتبخش میداد ودیگران راسرگرم میکرد بدون هرگونه تمسخرکردن دیگران وماسک دورویی.به صورتی خودجوش وطبیعی بکر بودن کودکانه ی خودراجوری نشان میداد که خشم وبغض دیگران ناپدید میشد.


اون تعجب کرده بود چون حتی از خواسته های قلبی خود هم گذر کرده بود وآنچه امکانپذیر بود وآنچه امکانپذیر نبودرا ازهم تشخیص میداد باهوش ومنطقی شده بود وارمغان آن گذشتن افکارش از صافی بود که اورا به حقیقت نزدیکتر میکرد به حقیقت نسبی. البته کمی ایرادگیر به نظر میرسید وازبیرون گود دیگران را میدید اومیدانست که این از دور دیدن مشکلات نباید اورااز دیگران دور کند چون مشکلات رااز بیرون میدید آرامش عجیبی دراو موج میزدحتی دراوج سختی ها. او فرزانه ای بود که به عدم وابستگی رسیده بود وباید سعی میکرد از مسایل روزمره ی زندگی که سطحی میدانست دور نشود. او یک دانشمند، مطالعه گر، مشاهده گر بود که عیوب ومسایل دیگران را به خوبی میدید او میدانست باید جهان را درکند درحالی که درک کردن جهان برای او کاری پایان ناپذیر بود ووقتی اوپخته تر شد فهمید باید جز اینکه دانش خودرابه دیگران عرضه میکند به عملکرد آن دانش که پیچیده بود هم توجه داشته باشد.


صدایی در درونش میگفت که معجزات واقع میشود حادثه هایی بی ربط را به صورت متصل به هم میدید وحس میکرد. گرچه گوشه نشین بود ولی درهنگام نیاز زمام اموررا دردست میگرفت او میدانست که اگر دید خودرابه چیزهایی در درونش تغییر دهددر دنیای بیرون به حقیقت میپیوندد.ازطرفی نگران بود که نکنه اتفاقات خوب به بد تبدیل شود واتفاقات منفی رو به سوی خود براند او از طریق مراقبه دعا وروانکاوی و. انرژی شفابخشی در محیط خود ایجاد میکرد ومیدانست که موقعیت های تغییرناپذیررا باید رها کرد وآنچه ازاحساس وفکر ودید که میتوان تغییر داد رابهش پرداخت واینگونه تغییردرحالات روحی درجهت بهبود اوضاع داد اوازانعطاف پذیری خوداستفاده میکرد برای هماهنگی باعالم هستی.


اوازسفر روح بازگشت و برزندگی خودتسلط پیدا کرد به طوری که قلمرو درونی وبیرونی خودرا تحت تسلط درآورد واعتمادبه نفس خودرابه ظهور رساند او نمیخواست فردی زورگو باشد بلکه هماهنگی درونی راخواستار بود ومیخواست که جامعه در راستای ظهورارزشهای فردی هرکس باشداوهنگام مشکلات زمام امور را دردست میگرفت ودرست مثل یک فرمانروای تمام عیار عمل میکرد ودیگران به اواحترام میگذاشتند اورفاه زندگی را میخواست واز اختشاش وهرج ومرج بدش می آمد اودیگران راکنترل نمیکرد بلکه قلمروهایی زندگی خودرا تحت تسلط اش درآورده بود وگسترش میداد، قسمتهای تحت حاکمیت اودردرونش روح وروان وعاطفه ی اوبودندوقلمروهای بیرونش محیط هایی بود که درمحدوده اش قرار داشت اوتمدارمتبحرزندگی خودبود.


اوچیزهای غیرضروری رانابودکرده بود وحالا وقتش شده بود که جاهای خالی رابا چیزهای جدید پرکند اواحساس میکرد چیزی ازدرون اوراراهنمایی میکندو الهام ونور درونی که دراوبودبرای خودو دیگران میدرخشید اوتخیلات خودرا میخواست واقعی کند اوبه یک هنرمند زندگی خودتبدیل شده بود آینده اش را لحظه لحظه می آفریدوایده های بکروناب یکی یکی به سراغش می آمد او تصمیم گرفت که متعهد شود به رویاهایش بپردازد او فردیت وهویت خودرایافته بود.


مدتی بود به معنای مرگ فکر میکرد که واقعا آیا انسان فناپذیر است یانه.اوبا نابودگر وجود خود میخواست چشم درچشم بدوزد چشمان خودرابست به این فکرکرد که مرده است سیاهی مرگ راحس کرد احساس عجیبی اورافراگرفت انگار که چیزهایی رانابود میکرد مثل پاره کاغذهایی که هجویاتی درآن است برای شروعی دوباره، نابود کردن خاطراتی که دیگر ارزشی نداشت وتمام چیزهایی که دیگر بکارنمی آمد اومعنای نابودی را درک کرده بود ولی نمی دانست چه اتفاقی بعداز نابودشدن رخ میدهد یک ابهام بزرگ بود او بدون آسیب رساندن به خودودیگران انرژی نابودگر رافراخوانده بود وبااودرآمیخته بود.


اوعشق رادردرون خودیافت انگار که موسیقی زندگی برایش به صدا درآمده بود ویگانگی راحس کرد باعالم هستی عشقی که باعث خوشی میشدوهست ونیست اوشده بود وانگیزه واحساس ومهربانی رابه همه عرضه میکرد ودنیا راپرکرده بود بابرابری انسانها ولی اینبار او فهمید منشا عشق ومحبت، خودش است یعنی اگرچه درزمانی عشق کم یا زیاد بود ولی او همچنان درآن زمانها هم عاشق بود واین اوراسبکبال میکرد وعشق او هیچگاه او رابه سوی هرزگی نمیکشاندداستانهای لیلی ومجنون وشیرین وفرهاد رامیفهمید به خود وهستی عشق میورزید وعشقی الهی دردلش جوانه زده بود.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها